محل تبلیغات شما

دیروز تولدم بود. دیروز برای چندمین بار بهم یادآوری شد که من هم یک روز زاییده شدم. مثل همه این بچهای مفلوکی که از خروجی در بیمارستان با آه و ناله و ضجه خارج میشن. اصلا حس خوشایندی نیست متولد شدن. مثل حس خارج شدن یک تکه ی زائد. 

شمع یک سالگی که نازنین برام خریده بود رو فوت کردم و نشستیم دو تایی خرمالو بخوریم. خرمالو بخش رنگیه تولدم بود. جفتشون خراب بودن و سعی کردیم ازشون یه نیمچه گازی بزنیم ولی فایده نداشت و مجبور شدم خرمالو های تکه تکه شده رو راهی سطل زباله کنم. 

از دوران نوزادی طبیعتا چیزی به یاد هیچ انسانی نمیاد و من هم تنها تصورات ذهنی ام همون هایی هستند که گاهی صوفیا با کلی فکر (برای اینکه خاطرات با هم قاطی نشوند) در حد چند خط بهم گفته :"تو از بقیه بیشتر خرج برداشتی" و من الان دارم به این فکر میکنم که چه جالبه که گاهی وقت ها حتی تعریف هامون از آدمها هم بر اساس موقعیت و شرایط اقتصادی تعریف میشه، در واقع گاهی برای هر شخص و موقعیت یک کد اقتصادی تعریف میکنیم و با همون کدها بازیادآوی میشن. 

در نهایت اقتصاد هم مثل ت بی پدرو مادر شده و بهش کاری ندارم، بجاش یک دسته برگ پاییزی جمع کردم و طبق عادت همیشگی گذاشتم لای کتابام. نمیدونم چرا اینکارو میکنم. نمیدونم از کی یاد گرفتم یا از کجا دیدم ولی عادت بدی نیست. هر دفعه که کتابامو باز میکنم یه برگ زرد هست که میتونم بهش نگاه کنم و پوستش رو با پوست دستم مقایسه کنم. بعد ببینم چقدر مونده تا پاییز شدنم. 

سوم: هجدهمین بیست و هشتم آبان

دوم: چیزی یادت هست؟

هم ,یک ,مثل ,گاهی ,رو ,کنم ,و من ,من هم ,کردم و ,اقتصادی تعریف ,که گاهی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه عروسک نمایشی(aroosakgardan)